شعر فروغ فرخزاد
ترا میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه محراب عشق بود
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید
گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
در عطر عود و ناله اسپند و ابر دود
محراب را ز پاکی خود رنگ میزدند
پیشانی بلند تو در نور شمعها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی
من تشنه صدای تو بودم که میسرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند
افسانههای کهنه لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت
بال بلور قوس قزحهای رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب میتپید
من شعلهور در آتش آن لحظه درنگ
گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو